موجودات پیچیده

ساخت وبلاگ

فقط برای اینکه خانم "یک کپه عنــــرژی" با نام دروغین "رضوان" اینجا نباشد موجودات پیچیده...
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 15:47

مردهیکلی فوری گفت خانم اصلانی مسول بسیج شما رو معرفی کردند و گفتند چیزایی که لازم دارمو بهم بدید.من در حالیکه توی دلم از مسول بسیج دلخور شده بودم گفتم بفرمایید چی لازم دارید؟او هم انگار از خدا خواسته اش باشد درب بایگانی را باز کرد و وارد اتاق شد و به خنزرپنزرهایی که دوروبرم را احاطه کرده بود نگاهی انداخت و سراغ نوعی پارچه نوشته را با سایز و رنگ خاصی از من گرفت.از جایم بلند شدم و گردوخاکی که روی مانتویم نشسته بود را قدری تکان دادم و سرم را چرخاندم اطرافم وگفتم والا من تازه کارمو شروع کردم.هنوز مشغول لیست برداری هستم.نمیدونم این ها که میخواهید کجا باشه.مرد جوان گفت اشکالی ندارد باهم میگردیم تا پیدایش کنیم.درحالیکه سعی داشتم خودم را از خنزرپنزرهای نامرتب بیرون بکشم ،توی دلم گفتم چه زود هم پسرخاله شد!!باهم پیدا می کنیم!!؟؟!انگار درمانده باشم شروع کردم به گشتن و او هم همینطور.سکوت محض توی اتاق پیچیده بود و گاهی گداری یک دانشجوی کلاسور به بغل از جلوی اتاق بسیج رد میشد و نگاهی کنجکاوانه می انداخت و می‌رفت.برای اینکه آن شرایط مرگ آور سکوت را خوب توضیح بدهم بطوری که بتوانید خودتان را جای من بگذارید ،لازم است یک نقبی یا فلاش بکی به گذشته ام بزنم.من در خانواده ای بسیار مذهبی و بسیار متعصب بزرگ شدم و بااینکه تمام کودکی ام دوروبرم پر بود از پسر عمه و پسر عمو وپسر خاله های همسن و یکی دوسال بزرگتر وکوچکتر،اما خیلی خوب حریمم را با آنها حفظ کرده بودم و بعدها در نوجوانی از آنها میترسیدم.چه برسد به اینکه بخواهم با آن ها هم کلام باشم.یادم است یک روز که با خانواده به باغ پدربزرگم رفتیم و تمام فک و فامیل از جمله پسرعمو هایم آنجا جمع بودند و لابلای درختان مشغول خوردن میوه ها،پدربزرگم برای ما تابی ر موجودات پیچیده...ادامه مطلب
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 2 تير 1401 ساعت: 19:15

مرد باحالتی نرم و بسیار مهربان ،شروع کرد به توضیح دادن.بله خانم فلانی ،من سالهاست که خوشنویسی میکنم برای ارگان ها و پارچه نوشتهای زیادی نوشته ام.نماز جمعه تهران رفته ای؟گفتم نه .گفت اگر جلوی تریبون نماز جمعه را دیده باشی ،زیر پارچه نوشته ها امضای من را میبینی ،سید رضا...با تعجب نگاهی زیر چشمی انداختم ، در حالیکه سرم گرم پیدا کردن آن پارچه ها بود ،باخودم گفتم چرا این حرفها را به من میزند؟!!نکند خانم اصلانی این را فرستاده که میزان ایمان دستیارش را محک بزند؟!نکند این آقا هر روز بخواهد اینجا بیاید.مرد جوان ادامه داد خانم اصلانی از من خواستند به علاقه مندان آموزش بدهم و کلاس خوشنویسی بعنوان کارفوق برنامه برای دانشجویان در نظر گرفته شود.شما مسول ثبت نام دانشجویان میشوید؟ من که هنوز گرم حرف زدن باخودم بودم،مثل اینها که از خواب پریده باشند،گفتم من؟ مرد گفت البته اگر باعث مزاحمت تحصیلتان نمیشود.برگشتم بینم در چه حالیست ،دیدم سرش را توی یکی از کمدهای حلبی کرده و زبانش هم یک ریز می چرخد.با من من کردن گفتم والا من هنوز دقیق به وظایف ومسولیتهایم آشنا نشدم،با خانم اصلانی صحبت میکنم خبرش را بشما خواهم داد.مرد هم بدون اینکه منتظر پایان یافتن جملات من باشد گفت خانم فلانی فردا بعد از ظهر. اولین جلسه ام ساعت شش بعد از ظهر است.تشریف می آورید؟داشتم توی یک مقوای بزرگ را باز میکردم که دیدم دستهایش را از کنار گوشم رد کرد و خواست یک سر مقوا را بگیرد که باهم ببینیم داخلش چیست ،آنقدر نزدیک که بوی عطر خوشی که با آن پیراهنش را معطر کرده بود ،بینی ام را نوازش داد.سریع خودم را از محاصره ی دستهایش خارج کردم و بافاصله جلوی درب ورودی ایستادم،قلبم داشت می آمد توی دهانم،که دیدم یکی از هم اتاقی های خوابگاه موجودات پیچیده...ادامه مطلب
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 2 تير 1401 ساعت: 19:15

خوابگاه ما در فضای دانشکده ،چند قدم آنطرف‌تر بود.بخاطر همین برای رفتن از خوابگاه تا محل برگزاری کلاس ها و حضور در کلاسی که فقط دختران بودند و تعدادی از اساتید محدود فقط آقا بودند و کارکنانی معدود که مرد بودند،نیازی نمی دیدم که روی مانتوی گل وگشادم،(مدل مانتوهای دهه هفتادی همه همینطور بودند) باز چادر بپوشم.اما حضور این مرد خوشنویس،آن هم در آن وضع گردوخاکی ام در اتاق بسیج،آن هم بدون هماهنگی قبلی،باعث شد تا رسیدن به درب اتاق خوابگاه باخودم حرف بزنم و سوال مطرح کنم و جواب بدهم و خودم را از سرزنش های بابای توی ذهنم ،تبریه کنم.و اما اتاق خوابگاه،من بودم و چهار پنج نفر از هم ولایتی ها و هم استانی ها و بچه های شهرهای دیگر مثل اصفهان،شیراز،اراک که همه باهم هم رشته بودیم و باهم پیش می‌رفتیم.انگار خبرم زودتر از خودم به اتاق خوابگاه رفته بود،همه با دیدنم شروع کردند به هو هو کردن که بعله! بسیجی مخلص خدا، میروی آن کنی که آن کنی!؟من هم چون آفتاب مهتاب ندیده بودم و دوزاری ام خیلی کج بود،باتعجب پرسیدم چی شده؟چه خبرتونه؟چههههه خبرتونه!!یکی که خبربیار معرکه بود،گفت خانم بسیجی میشه اسمشو فقط بگین؟گفتم اسم کیو بگم؟او و بقیه دوستانم که جلویشان بساطی از لیوان های بزرگ دسته دار با یک قوری چینی بود که مشخص بود با گذاشتن المنت باهاش چای درست کردند و آن هم با چه رنگی!انگار قیر را آب کرده اند و سر می‌کشند،  گویی قرار باشد انتقام چندین و چند ساله ی عقده های درونی شأن را از بچه بسیجی های متعصبی که در زندگی بارها موی دماغشان شده بود را به یکباره از من بخت برگشته بگیرند، باهم زدند زیر خنده و بین خنده ها وقهقهه های بالاپایین شان،یکی گفت:خانم بسیجی !حالا به بهانه ی تمیز کردن بایگانی با پسرخوش تیپ‌ها قرار موجودات پیچیده...ادامه مطلب
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 2 تير 1401 ساعت: 19:15

به نام خدا

گوشیم که ساخت ایرانه بالاخره رسیدو

بی وفایی من نسبت به بلاگفا شروع شد.

 

دلم برای اینجاتنگ شد.اینه که اومدم عیدوبه بلاگفایی های عزیز تبریک بگم

موجودات پیچیده...
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 0:14

به نام خدا

 

 

آدم موقعی که دیگران در رنج وسختی هستنداگه خودشو بی تفاوت نشون بده صددرصدمبتلامیشه

چه خوب بوداگرخرج تفریح ومسافرتمونومایحتاج بخریموبریم سراغ سیل زده ها

آدم باید به چیزایی رو ببینه تاکامل بشه.بایدگریه ودردورنج وسختیوببینه

 

پ.ن

جناب مهندس

پیام تبریکات واصل گردید.متقابلامنم براتون می‌خوام اینا رو

اما این رسمش نبود

موجودات پیچیده...
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 0:14

به نام خدا

یه داستان ازلیلی ومجنون بگم.خوب تصویرش ک‌نید قشنگه

یه روز مجنون کنار ساحل نشسته بود  روی شن هامینوشت لیلی واب نیومد وپاکش میکرد.هی می‌نوشت لیلی هی پاک میشد

بهش گفتن چرااین کارومیکنی گفت گرمیسرنیست ماراکام او،عشقبازی میکنیم بانام او.اینجوری زندگیمو میگذرونم

 

این فقط حکایت خواندن دعا وقرانه برای ما

اول ممکنه عاشق نباشیم امااخرش ادای مجنونو دراوردن ممکنه عاشقمون کنه

 

موجودات پیچیده...
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 0:14

به نام خدا نمیدونم توچه سنی بودم که ازخداخواستم عاشقانه نیمه شب های عمرم صداش بزنم.براش قرآن بخونم باصوت وگریه هم کنمیادمه نمازهای شبم تو اون سالهاباخواب آلودگی گذشت.شبهای زیادی درب سحروبازکردند ومن ت موجودات پیچیده...ادامه مطلب
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 0:14

به نام خدابهش میگم سیدکجایی میگه همه برگشتیم اهواز.خطوط همه محاصره شده وراههابسته است.میگم زن وبچتوچکارکردی؟میگه باخودم آوردم محمودوند.میگم محمودوندشهره؟میگه نه.معراج الشهداست.امشب بایکسری جنازه شهدا موجودات پیچیده...ادامه مطلب
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 0:14

به نام خداحضرت موسی بن جعفرالکاظم علیه السلام دعای بسیار زیبایی در توصیف فضایل روز27رجب المرجب دارد هم به جهت مبعث رسول خدا ص وهم به جهت خود این ماه،در اهمیت چنین ماه پرفضیلتی درفرازی از دعایش فرموده، موجودات پیچیده...ادامه مطلب
ما را در سایت موجودات پیچیده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rassmeasheghi بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 18 فروردين 1398 ساعت: 0:14